جدول جو
جدول جو

معنی عشق گفتن - جستجوی لغت در جدول جو

عشق گفتن
(شُ دَ)
سلام کردن. (ناظم الاطباء). به معنی مصدر عشق زدن است. (از آنندراج). رجوع به عشق و عشق زدن شود:
ز من عشقی بگو دیوانگان عشق راوحشی
که من زنجیر کردم پاره از دارالشفا رفتم.
وحشی (از آنندراج).
به بوستان تو عشقی بلند میگویم
چو شبنم از گل رویت نبود میشویم.
صائب (از آنندراج).
شدم پائین نافش گام چندی
حیا را گفته ام عشقی بلندی.
حکیم زلالی (در تعریف دختر زال، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(چَ زَ کَ دَ)
تشنیع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اعراب. (منتهی الارب). بدزبانی کردن. ناسزا گفتن. بدگوئی کردن:
هر آنجا که آواز او آمدی
ازاو زشت گفتی و طعنه زدی.
دقیقی.
و خطیبان را گفت، وی را زشت گفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 27).
چون به مشکل های تأویلی بگیرم راهشان
جز به سوی زشت گفتن ره ندانند ای رسول.
ناصرخسرو.
رجوع به زشت ودیگرترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
بدی کسی را گفتن. هجو کردن. دشنام گفتن. (ناظم الاطباء). ایراد گرفتن. بدی و زشتی کسی بازگفتن. معایب برشمردن: چون شراب نیرو کرد... بلکاتکین را مخنث خواندندی... هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 220).
گرم عیب گوید بداندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من.
سعدی.
جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید.
سعدی.
کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی
کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی.
سعدی.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن ازبهر دل عامی چند.
حافظ.
با محتسبم عیب مگوئید که اونیز
پیوسته چو من در طلب عیش مدام است.
حافظ.
عیب تو خواهی نگوید خصم عیب او مگو
با خموشی می توان خاموش کردن کوه را.
واعظ قزوینی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ / مِ بِ صَ بُ دَ)
حال قی به کسی دست دادن. (از فرهنگ فارسی معین). تهوع دست دادن. اشکوفه افتادن، غالباً به معنی مجازی و برای نشان دادن نفرت و انزجار استعمال میشود. (از فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به عق و عق زدن و عق شدن و عق نشستن شود
لغت نامه دهخدا
(گِیَ / یِ کَ دَ)
با قرع و انبیق، عطر یا جوهر گیاهی را گرفتن، چنانکه از بیدمشک و کاسنی و شاه تره و غیره، مرادف عرق چکیدن. (آنندراج) :
چون عرق گیرد تو گویی سیل در وادیستی
چون سبق جوید تو گویی باد در صحراستی.
میرمعزی (در تعریف اسب، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
معذرت خواستن. پوزش خواستن:
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پاییست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ مَ دَ)
شدو.
(تاج المصادر بیهقی). قرض. (تاج المصادر بیهقی). الهام. انشاد. سرودن شعر. گفتن شعر. (یادداشت مؤلف). مقص. (منتهی الارب). اشعار. (منتهی الارب). شعر. شعر. (منتهی الارب) :
مگوی شعر پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
روزگاری کآن حکیمان سخنگویان بدند
کرد هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی.
منوچهری.
خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعرگفت. (تاریخ بیهقی).
شعر گفتن به عذر سیم و شکر
مختصر عذرخواه مختصر است.
خاقانی.
، مدح کردن به شعر. ستایش کردن به شعر: عاقبت کار آدمی مرگ است اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم. این خواجه (بوسهل زوزنی) که مرا (حسنک را) این میگوید مرا شعر گفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181).
یک چند به زرق شعر گفتن
بر شعر سیاه و چشم ازرق.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبق گفتن
تصویر سبق گفتن
آموزاندن یاد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
دل به هم خوردن هراش گرفتن یا عق گرفتن کسی را. حال قی بوی دست دادن: عقم می گیرد به تو نگاه کنم
فرهنگ لغت هوشیار